سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























فقط 60 ثانیه

خاله شادونه  و نرگس های رنگی رنگی . . .

عموپورنگ و مهربان و قناد های سرخوش و دلشاد   . . .

میشود کمی کمتر بخندید و بخندانید؟

حد اقل کمی آهسته تر . . .

آخر آن گوشه ی تاریخ . .  

شش ماهه ای در گهواره . .

تازه به خواب رفته است . . .


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/2ساعت 4:35 عصر توسط تبسم بهار نظرات ( ) |


میخوانم ظـَـــــــلــَــــــمـتـــُــــ نــفســــــــــی . . . 


و فکــر میکنم

که من

به چه حقی به آنچه از آن خدا ست . . ظلم میکنم . .

راستــــــــی

که حق الله و حق الناس . . .

چه تـــــفاوتـــــــــــــ دارنــــــد؟؟

وقتی همه ی مــــــــا . . .

از آن خدایــــــــیــــــــــــم . . .


نوشته شده در دوشنبه 90/8/9ساعت 11:38 صبح توسط تبسم بهار نظرات ( ) |

  

  "آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
جهت تعجیل در ظهورش صلواتـــــــــــــــ"

"تـــــ" صلوات را کشیده نوشت و گچ را انداخت و بلند و نا به هنجار فریاد زد:
الـــــــــهـــم صـــل علـــــی    . . .
ـــ بچه ها بچه ها استاد اومد. . .

ساکت روی دور افتاده ترین صندلی کلاس نشسته ام ..به دیوار تکیه زده ام و صلواتش را زیر لب تکمیل میکنم .
و با خودم فکر میکنم
که این استفاده ی نا به جا از بیت المال . . .گچ و تخته را میگویم . . . چقدر ظهور آقا را به تاخیر می اندازد؟!


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/31ساعت 2:36 عصر توسط تبسم بهار نظرات ( ) |

سرم را به شیشه داغ تاکسی تکیه داده بودم و به شکاف دستم نگاه میکردم....

آفتاب داغ  سوزش زخم بخیه خورده ام  را بیشتر میکرد. . .

نا خود آگاه این روایت امیر المومنین (ع)به ذهنم رسیدکه:

از گناهان دوری کنید که هیچ بلا و کمبود رزقی حتی خراش پوستی و لغزش پایی و مصیبتی نیست مگر به خاطر گناه

صدای راننده تاکسی توجه ام را جلب کرد...

 به مسافر بغل دستش میگفت:

"اگه جرات داشتم  یه خلاف تو این خیابون با این همه پلیس بکنم...دیگه تواین  ترافیک...."

و بقیه حرفش را با خنده خورد. . .

پلیس...جریمه...من ...گناه....زخم  ..خدا..

کاش به اندازه ی یک پلیس....به اندازه ی ترس از یک پلیس....خدایم را باور داشتم..


نوشته شده در سه شنبه 90/4/28ساعت 10:23 عصر توسط تبسم بهار نظرات ( ) |

از کنار باغچه که میگذری نرده ای را میبینی که درختی به دور آن پیچیده و بالا رفته است.

خشک خشک.از بالا تا پایین را دقیق تر نگاه میکنی ..

 فقط یک جوانه ی کوچک سبز آن پایین چشمت را خیره میکند...یک جوانه ی کوچک  !یعنی حیات.

 مثل کسی که در کماست و در لحظات آخر و در اوج نا امیدی انگشت کوچکش را کمی تکان میدهد.یعنی حیات!

مثل فردی که سرتا پا گناه است اما  بعد از انجام گناه فقط کمی..فقط چند ثانیه  به فکر فرو میرود.

و این چند ثانیه یعنی حیات.

خدایا... هنوز زنده ام.. به دادم برس.


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/1ساعت 8:43 صبح توسط تبسم بهار نظرات ( ) |

 

آیت الله بهجت : به تجربه ثابت شده که اگر از عبادت کم نگذاریم مطالعه ای که یک ساعت وقت لازم دارد در 10 دقیقه تمام میشود.

نکته:علما در صحبت هایشان  اغراق و مبالغه ندارند..یک ساعت, یک ساعت است و 10 دقیقه,ده دقیقه!...

نکته (تر):"به تجربه ثابت شده "یعنی این امر شیوه ی خود ایشان بوده که نتیجه اش را دیده و به ما توصیه کرده اند.


نوشته شده در یکشنبه 90/2/11ساعت 8:45 صبح توسط تبسم بهار نظرات ( ) |

توجــــــــــــــه    توجــــــــــــــــه

*******یک امر به معروف*******

....لطفا نهی از منکر کنید....


نوشته شده در شنبه 90/2/3ساعت 5:4 عصر توسط تبسم بهار نظرات ( ) |

یاس که به تب و تاب بیفتدعطرش فضا را پر میکند...

غنچه اش را که بچینی نا خود آگاه بر لطافتش شبنم میتراود...

شاخه اش را که بفشاری کم کم خم میشود و میشکند...

فقط اگر کمی نیلی بر سفیدی گلبرگ هایش بنشانی ...

.....روضه کامل است.

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/31ساعت 12:6 عصر توسط تبسم بهار نظرات ( ) |

<      1   2      

اللهم صلّ على محمد و آل محمد و عجّل فرجهم