سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























فقط 60 ثانیه

پس لرزه های بی حیائی، مرزهای راستین خوب و بد را جابجا میکنند، تا زشتی در دامان نیکی، به خود نمائی بپردازد.
پیامبر بزرگوار اسلام صلوات الله علیه و اله مى فرمایند:
ان الحیاء و الایمان قرنا جمیعا فاذا سلب احد هما تبعه الاخر.
حیا و ایمان قرین و نزدیک یکدیگرند وقتى یکى را از او 
گرفتند دیگرى همراه آن مى رود


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/29ساعت 1:7 عصر توسط ابرار نظرات ( ) |

سرم را به شیشه داغ تاکسی تکیه داده بودم و به شکاف دستم نگاه میکردم....

آفتاب داغ  سوزش زخم بخیه خورده ام  را بیشتر میکرد. . .

نا خود آگاه این روایت امیر المومنین (ع)به ذهنم رسیدکه:

از گناهان دوری کنید که هیچ بلا و کمبود رزقی حتی خراش پوستی و لغزش پایی و مصیبتی نیست مگر به خاطر گناه

صدای راننده تاکسی توجه ام را جلب کرد...

 به مسافر بغل دستش میگفت:

"اگه جرات داشتم  یه خلاف تو این خیابون با این همه پلیس بکنم...دیگه تواین  ترافیک...."

و بقیه حرفش را با خنده خورد. . .

پلیس...جریمه...من ...گناه....زخم  ..خدا..

کاش به اندازه ی یک پلیس....به اندازه ی ترس از یک پلیس....خدایم را باور داشتم..


نوشته شده در سه شنبه 90/4/28ساعت 10:23 عصر توسط تبسم بهار نظرات ( ) |

                                  بسم الله الرحمن الرحیم

                                     7 پند از مولانا

در بخشیدن خطای دیگران مانند شب باش.

در فروتنی مانند زمین باش.

در سخاوت و کمک به دیگران مانن روز باش.

در مهر و دوستی مانند روز باش.

هنگام خشم و غضب مانند کوه باش.

در هماهنگی و کنار آمدن با دیگران مانند دریا باش.

خودت باش همانگوه که می نمایی.


نوشته شده در سه شنبه 90/4/28ساعت 10:20 عصر توسط ترنم وصال نظرات ( ) |

قرآن بیدارىحتماً ساعت قرآنى را شنیده‌اید. در حدیث آمده و به تجربه هم ثابت شده: هر کس هنگام خوابیدن آیه آخر سوره کهف را بخواند، هر ساعتى که بخواهد از خواب بیدار مى‏‌شود.
شما هم امتحان کنید، حتماً نتیجه دارد: «قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُکُمْ یُوحَى إِلَى أَنَّمَا إِلَهُکُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَمَن کَانَ یَرْجُو لِقَاء رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحاً وَلَا یُشْرِکْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً؛ بگو: جز این نیست که من هم بشرى مانند شمایم که به من وحى مى‏شود بر این که معبود شما فقط خداى یکتاست ؛ پس کسى که امید لقاء پروردگارش را دارد، باید کار شایسته انجام دهد و هیچ‌کس را در پرستش پروردگارش شریک نکند.
اما یکى از پیام‌هاى اصلى این آیه بیدارى از غفلت است.
دیدار و ملاقات با پروردگار نهایت آرزوى هر انسانى است؛ اما اگر چنین امیدى دارى دو شرط دارد:
1. باید عمل صالح داشته باشى (فلیعمل عملاً صالحاً)
2. شرک، به هر نحوى باشد ممنوع است. «لایشرک بعبادة ربّه احداً» یعنى عمل صالح هم فقط و فقط براى خدا باشد.


نوشته شده در شنبه 90/4/18ساعت 6:32 عصر توسط حسان نظرات ( ) |

دو زبانی:  وقتی است که انسان بین دو نفر مخالف هم قرار میگیرد و با هر دو موافق است و با هر کدام موافق میلش صحبت کند. این عمل عین نفاق است.مقابل این صفت ناپسند نوع دیگری از دو زبانی هست که پسندیده است . یعنی وقتی انسان بین دو نفر مخالف قرار میگیرد، موظف است با هر کدام ار آنها به گونه ای صحبت کند که کینه اش نسبت به طرف مقابل از بین برود. البته به این صفت پسندیده دو زبانی گفته نمیشود.
رسول اکرم صلوات الله علیه و آله و سلم میفرمایند:" در روز قیامت آدم دو زبان در حالی محشور میشود که یک زبان از جلو و یک زبان از پشت سرش بیرون آمده و از هر دو زبانش اتش شعله میکشد تا گونه هایش رو میسوزاند. سپش گفته میشود این همان کسی است که در دنیا دو دو چهره بود و دو زبان داشت و به این صفت در قیامت معروف میشود.


نوشته شده در یکشنبه 90/4/12ساعت 11:15 صبح توسط ابرار نظرات ( ) |

أعوذ بالله من نفسی

بسم الله الرحمن الرحیم

 

مشتهایم گره شده اند. و ناخن انگشتانم به کف دستانم فشار بدی وارد می کنند. اما این باعث نمیشه مشتم را باز کنم. بلکه بیشتر هم دارم فشار میارم. نشسته درست روی عقلم و داره بهم فشار میاره که قلبتو شکسته. باید ازش انتقام بگیری. حرفشو قبول می کنم.فقط نمی فهمم چرا احساس می کنم گوشهایم رو می کشه تا دراز بشوند.اصلا انگار جلوی چشمهایم فقط یک پرده خشم و خونه! صدایش رو می شنوم که می گوید: خشمت رو کنترل کن. به خدا توکل کن. انگشتانم شل می شوند. با عصبانیت از روی عقلم بلند میشه. قلبم دوباره به تپش می افته. چقدر احساس سبکی می کنم. توی گوشم می خونه:پس بلایی که سرت آورده چی؟ عقلم زبون باز می کنه و میگه: خشم خودش مولد اشتباهه. با خشم و انتقام فقط باعث میشه قلبت بیشتر مجروح بشه. قلبم با لبخند و چشمان خسته و روح آسیب دیدش حرف عقل رو تایید می کنه. حالا این هوای نفسمه که مشتهاش رو گره کرده و از خشم می لرزه. ازش دور میشم. ولی با خودم میگم عجب سنگینه. وزنش روی عقلم داشت از پا درم می آورد....


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/1ساعت 9:49 عصر توسط یک بسیجی نظرات ( ) |

از کنار باغچه که میگذری نرده ای را میبینی که درختی به دور آن پیچیده و بالا رفته است.

خشک خشک.از بالا تا پایین را دقیق تر نگاه میکنی ..

 فقط یک جوانه ی کوچک سبز آن پایین چشمت را خیره میکند...یک جوانه ی کوچک  !یعنی حیات.

 مثل کسی که در کماست و در لحظات آخر و در اوج نا امیدی انگشت کوچکش را کمی تکان میدهد.یعنی حیات!

مثل فردی که سرتا پا گناه است اما  بعد از انجام گناه فقط کمی..فقط چند ثانیه  به فکر فرو میرود.

و این چند ثانیه یعنی حیات.

خدایا... هنوز زنده ام.. به دادم برس.


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/1ساعت 8:43 صبح توسط تبسم بهار نظرات ( ) |


اللهم صلّ على محمد و آل محمد و عجّل فرجهم