فقط 60 ثانیه
یا غیاث المستغیثین کوهنورد ی می خواست از بلند ترین کوه ها بالا برود . او پس از سالها آماده سازی ، ماجرا جویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود . شب و همه جا سیاه بود و او اصلا چیزی نمیدید . ابری سیاه روی ماه و ستارگان را پوشانده بود همانطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورده و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد . در هنگام سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن بوسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت و همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس، همه رویداد های خوب و بد زندگی به یادش آمد . اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است . ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش، محکم شد . بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه سکون برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد؛ خدایا کمکم کن . ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: از من چه می خواهی . او گفت خداوندا نجاتم بده . ندا آمد واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم . کوهنورد گفت البته که باور دارم . باز هم ندا آمد اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته ای پاره کن . یک لحظه سکوت برقرارشد و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد . افراد گروه نجات،روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند . بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت!
اللهم صلّ على محمد و آل محمد و عجّل فرجهم |