سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























فقط 60 ثانیه

أعوذ بالله من نفسی

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دیگه فرقی با چوبان دروغگو نداره. البته برای خودش! به آینه نگاه نمی کنه! شرمش می آید! تنگ غروب یک کاسه از آشی که پخته بود رو برای مادرش برده بود! مادر به او گفته بود: چرا زحمت کشیدی دخترم؟ من افطاری درست کردم. نمی خواست! دستت درد نکنه! جواب داده بود: ناقابله! چیزی نیست که! نخواستی بریز دور! نیت کرده بودم برات بیارم!... همین!

حالا نصف شب بود و از فکر و خیال خوابش نمی برد! چرا؟ چرا اونجوری به مادرم گفتم؟ خوب بنده خدا فقط خواست تعارف بکنه! من چرا گفتم بریز دور؟ دور از ادب بود! و ....

حالش از خودش بهم می خورد! اصلا انگار اون لحظه خودش نبود! انگار کاسه آش رو برده بود برای مادرش و ریخته بود زمین! احساس بدی داشت. ادب! ادبش کجا رفته بود؟ دلش نمی خواست حتی توی آینه به خودش نگاه کنه! اگه دل مادرش از این حرفش گرفته بود چی؟ خدایا کمک کن دیگه تکرار نشه ....

آش رشته ریخته


نوشته شده در جمعه 90/5/14ساعت 11:49 عصر توسط یک بسیجی نظرات ( ) |


اللهم صلّ على محمد و آل محمد و عجّل فرجهم