فقط 60 ثانیه
تابستان بود و براى ما دبیرستانىها کلاس آموزش نظامى گذاشته بودند.
آن روز طبق برنامه صبح زود هر روز از روستا راه افتادم و با مینىبوس به شهر آمدم تا در کلاس شرکت کنم.
هنوز کلاس شروع نشده بود و با دوستان مشغول صحبت بودم که دو نفر از دوستان صمیمىام را حسابى پکر و غمگین دیدم؛ به من اشاره کردند که با آنها بروم. به کنار ساختمان که رسیدیم، گفتم چه شده؟ چرا ناراحتید؟ احمدآقا بغض گلویش را گرفت و گفت امام فوت کرده! و به شدت زد زیر گریه. فکر کردم گفت: مادرش فوت کرده گفتم: چى؟ حسنآقا دوست دیگرمان گفت: صبح اخبار اعلام کرد امام فوت کرده ...
دیگر هیچ رمقى نداشتیم و ناراحتى سرتاپا وجودمان را فرا گرفته بود. معلوم بود اکثر بچهها هم خبر نداشتند.
کلاس برگزار شد و با اینکه آن روز موضوع جذاب ش.م.ر هم بود، هیچ توجهى به کلاس نداشتم.
مدت کوتاهى نگذشت که از سپاه آمدند و ضمن اعلام خبر جانگداز رحلت امام(ره)، کلاس را هم تعطیل کردند.
بچهها هاج و واج مانده بودند و برخى به شدت ناراحت ... مهمترین ناراحتى ما وضعیت پس از ارتحال امام(ره) بود.
اللهم صلّ على محمد و آل محمد و عجّل فرجهم |